دیروز آقاییم ساعت 7 راه افتاد با دوستاش به سمت همدان ، از ساعت 9 رفتم کتابخونه که زمان زودتر بگذره ، اصلال تیپ نزدم دمپایی صندلامو پوشیدم آرایشم نکردم همونطوری رفتم بیرون آخه عشقم نبود که براش خوشگل کنم بقیه هم اصلا برام مهم نیستن . واااای ثانیه ها خیلی دیر میگذشت ، داشتم دیوونه میشدم آخه آقاییم گفت برسم خودم بهت زنگ میزنم وقت ناهار که شد دیگه داشت اشکم در میومد آخه همیشه ساعت 12 پیش آقاییم بودم آما حالا نه ، ساعت 5 بود که آقاییم زنگ زد بلند گفتم بله دوستام همه خندیدن گفتن بچه ها آدام لمبرت زنگ زد آخه تو کتابخونه فقط 8 نفریم هممونم دوستیم، دوستام میگن آقاییم شکل آدام لمبرت مدل موهاش هه هه زدم رو آیفن آقاییم گفت سلاااام خانمم وااای یه عالمه قربون صدقم رفت جلو دوستام ولی زود قطع کرد آخه شارژش کم بود اونجام شارژگیر نیاورده بود . از تو قار علی صدر به من زنگ زد هه هه همه گفتن حالا دیگه گریه نکن بخند خداییشم خیلی شاد شدم زنگ زد دلم براش یه جیگیلی شده بود تو کل روز ناراحت بودم همه دوستامم سعی میکردن یه جوری حواسمو پرت کنن که از فاز دپرسی در بیام ولی نمیشد خلااااصه شنگول رفتم خونه آخر شب دوباره آقاییم زنگید و کلی باهام حرف زد و گفت که دیگه تنهایی جایی نمیره تا وقتی باهم بریم منم گفتم نه عشقم بروووو بترکون با دوستات خوش بگذرون که از سال دیگه از این خبرااا نیست هه هه اونم گفت باااااشه امروزم ظهر زنگ زد گفت سر قبر این یارووو باباطاهریم که من کلی خندیدم هه هه الهی قربونش برم که گوله نمک و گفت بعد ناهار حرکت میکنیم به سمت تهران خدایااااا خودت مراقبشون باش آخه شوهل من پشت فرمون بهش گفتم آروم برونه حالا نمیدونم گوش کنه یا نه ، ساعت 4 رو خورده ای بود که گفت فرمونو سپرد به دوستش و گفت با 100 تا میومد . حرف گوش کن شوهرم باباااااااا
وااای دلم براش خیلی تنگ شده بود گفتم رسیدی میای ببینمت؟ گفت 100% کجابیام عشقمو ببینم که دیگه قسمت نشد بیاد آخه نتونستم برم بیرون
باااااای تا خاطرات بعدی 
نظرات شما عزیزان:
|